آرتميس عزيزمآرتميس عزيزم، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

@@ عشق و زندگي = آرتميس @@

روز مادر

    when i came drenched in the rain………………… وقتی خیس از باران به خانه رسیدم brother said : “ why don’t you take an umbrella with you? برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟ sister said:”why didn’t you wait untill it stopped” خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟ dad angriliy said: “only after getting cold you will realise”. پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد but my mom as she was drying my hair said” ...
1 ارديبهشت 1393

نوروز93

آرتميس عزيزم دومين نوروزت مبارك باشه نفسم     یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باش    ...
28 اسفند 1392

به جا مانده

سلام به ناز دخترم ببخشيد نفسم مدتيه نرسيدم وبتو آپ كنم الان هم چند تا عكس مربوط به قبل ميشه كه ميخوام برات بزارم  اين قبل از اينكه ببرمت حمام خودتو پيچيدي به پتو آب ميخوري وقتي هم ميخواستم پتو رو بردارم ميگي سرده سرده  يعني پتو رو برندارم  دوباره كشيدي رو سرت   چند تا عكس هم مربوط به يلداست اينقدر دير شده كه ديگه منصرف شدم بزارم اما بعد گفتم ثبت خاطره هست تاريخ ثبتش مهم نيست  داشتم تو آشپزخونه كارهامو ميكردم   اولش ساكت و آروم نشستي عكستو گرفتم اما بعد خواستي آش تست كني        چون كمي سرما خوردگي داشتي ترجيح دادم بستني تو يخچال بمونه البته...
2 بهمن 1392

نقاشی

سلام به شاه پري مامان نفسم يه مدتي بود كه خيلي بيتابي ميكردي  دوتا از دندونات ميخواستن در بيان كه خيلي اذيت شدي الان يه دونش از لثه هات زده بيرون  خدا كنه زودتر دندونات در بيان راحت بشي عزيزم  نا زدونه مامان از همون اول علاقه زيادي به مدادو خودكار داشتي منم برات يه جعبه مداد رنگي گرفتم اما چون هميشه اونهارو ميكردي توي دهنت جمعشون كردم الان مدتيه كه مداد رنگي هاتو برات ميارم  و خودم هم كنارت ميشينم كه توي دهنت نكني  بعضي وقت ها خودت نقاشي ميكشي بعضي مواقع هم دست منو ميگيري مداد بهم ميدي واشاره به دفتر ميكني كه برات نقاشي بكشم  اگه ماشين بخواي بكشم ميگي ديد ديد  اگه هم جوجه بخواي ميگي جوجو به ب...
4 دی 1392

ادامه سفرنامه

 اينجا دارم راه خودمو ميرم  وخوشحال از اينكه كسي دستمو نگرفته و اجازه دادن مستقل راه برم     اينجا هم دارم از اين لباسهاي محلي بازديد ميكنم     و اينجا هم كه انگار نه انگار كه مامان و بابا همراهم هستند غرق در تفكرات خدم دارم قدم ميزنم خاله الهامم عاشق اين عكسهام شده كه دارم مستقل راه ميرم        مي خوام نوشابه بردارم اما ......      اينجا دارم سعي ميكنم كه خودمو از بغل بابايي بيارم بيرون       بالاخره موفق ميشم براي خودم مستقل قدم بزنم      كه ناگهان  خودمان را بر روي شن هاي ساح...
11 آذر 1392

سفرنامه 1

سلام به همه خاله هاي مهربون ببخشيد مدتي كمرنگ بوديم نشد بهتون سر بزنيم پست امروز مربوط به 2 ماه قبل ميشه كه ما به مشهد رفته بوديم كه البته عكس ها همه مربوط به شمال ميشه در طول سفر به  هر جا كه قدم ميگذاشتيم سيل مشتاقان به سوي ما سرازير ميشد و با گفتن چه ني ني نازي و يا فشردن لپ اينجانب علاقه خود را ابراز مينمودند وهمگي آنها با هم اتفاق نظر داشتند كه ما كپي برابر اصل بابايمان هستيم   خب بالاخره رسيديم به جايي كه بتوانيم كمي بياساييم مثل بچه هاي خوب مينشينيم كه بابايمان براي ما چاي بريزد اما زهي خيال باطل همچنان ميفرمايند چاي براي شما خوب نيست اي بابا ما الان يك سالمان ميباشد  حتي يك سال و 8 روزه ميباشيم ...
27 آبان 1392