روز مادر
when i came drenched in the rain………………… وقتی خیس از باران به خانه رسیدم brother said : “ why don’t you take an umbrella with you? برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟ sister said:”why didn’t you wait untill it stopped” خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟ dad angriliy said: “only after getting cold you will realise”. پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد but my mom as she was drying my hair said” ...
نویسنده :
بابا کامبیز
8:43
نوروز93
آرتميس عزيزم دومين نوروزت مبارك باشه نفسم یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باش ...
نویسنده :
بابا کامبیز
15:32
تولد يك سالگي
آرتميس در حين تماشاي بع بعي
به جا مانده
سلام به ناز دخترم ببخشيد نفسم مدتيه نرسيدم وبتو آپ كنم الان هم چند تا عكس مربوط به قبل ميشه كه ميخوام برات بزارم اين قبل از اينكه ببرمت حمام خودتو پيچيدي به پتو آب ميخوري وقتي هم ميخواستم پتو رو بردارم ميگي سرده سرده يعني پتو رو برندارم دوباره كشيدي رو سرت چند تا عكس هم مربوط به يلداست اينقدر دير شده كه ديگه منصرف شدم بزارم اما بعد گفتم ثبت خاطره هست تاريخ ثبتش مهم نيست داشتم تو آشپزخونه كارهامو ميكردم اولش ساكت و آروم نشستي عكستو گرفتم اما بعد خواستي آش تست كني چون كمي سرما خوردگي داشتي ترجيح دادم بستني تو يخچال بمونه البته...
نویسنده :
بابا کامبیز
8:45
نقاشی
سلام به شاه پري مامان نفسم يه مدتي بود كه خيلي بيتابي ميكردي دوتا از دندونات ميخواستن در بيان كه خيلي اذيت شدي الان يه دونش از لثه هات زده بيرون خدا كنه زودتر دندونات در بيان راحت بشي عزيزم نا زدونه مامان از همون اول علاقه زيادي به مدادو خودكار داشتي منم برات يه جعبه مداد رنگي گرفتم اما چون هميشه اونهارو ميكردي توي دهنت جمعشون كردم الان مدتيه كه مداد رنگي هاتو برات ميارم و خودم هم كنارت ميشينم كه توي دهنت نكني بعضي وقت ها خودت نقاشي ميكشي بعضي مواقع هم دست منو ميگيري مداد بهم ميدي واشاره به دفتر ميكني كه برات نقاشي بكشم اگه ماشين بخواي بكشم ميگي ديد ديد اگه هم جوجه بخواي ميگي جوجو به ب...
نویسنده :
بابا کامبیز
15:14
ادامه سفرنامه
اينجا دارم راه خودمو ميرم وخوشحال از اينكه كسي دستمو نگرفته و اجازه دادن مستقل راه برم اينجا هم دارم از اين لباسهاي محلي بازديد ميكنم و اينجا هم كه انگار نه انگار كه مامان و بابا همراهم هستند غرق در تفكرات خدم دارم قدم ميزنم خاله الهامم عاشق اين عكسهام شده كه دارم مستقل راه ميرم مي خوام نوشابه بردارم اما ...... اينجا دارم سعي ميكنم كه خودمو از بغل بابايي بيارم بيرون بالاخره موفق ميشم براي خودم مستقل قدم بزنم كه ناگهان خودمان را بر روي شن هاي ساح...
نویسنده :
بابا کامبیز
17:23
سفرنامه 1
سلام به همه خاله هاي مهربون ببخشيد مدتي كمرنگ بوديم نشد بهتون سر بزنيم پست امروز مربوط به 2 ماه قبل ميشه كه ما به مشهد رفته بوديم كه البته عكس ها همه مربوط به شمال ميشه در طول سفر به هر جا كه قدم ميگذاشتيم سيل مشتاقان به سوي ما سرازير ميشد و با گفتن چه ني ني نازي و يا فشردن لپ اينجانب علاقه خود را ابراز مينمودند وهمگي آنها با هم اتفاق نظر داشتند كه ما كپي برابر اصل بابايمان هستيم خب بالاخره رسيديم به جايي كه بتوانيم كمي بياساييم مثل بچه هاي خوب مينشينيم كه بابايمان براي ما چاي بريزد اما زهي خيال باطل همچنان ميفرمايند چاي براي شما خوب نيست اي بابا ما الان يك سالمان ميباشد حتي يك سال و 8 روزه ميباشيم ...
نویسنده :
بابا کامبیز
15:28