خاطرات ارتمیس
ی روز بهاری منو بابا رفته بودیم طبیعت گردی هوای شکارکردیم ، شکارا تا فهمیدن من اومدم منم دست بردم به تفنگ همه فرار کردن نشد که اول عمری کلی شکار کنیم .
اینجا به من تفنگ ندادگفت خطرناک منم گریه کردم من البته بخاطر حفظ حیاط وحش و جلوگیری از انقراض نسل اشکار کوتاه اومدما
یاد ایام بخیر
اینم من و بابا و دختر عمو پارمیدا ی شیرین زبون که من دارم به همه میخندم
دختر عموهای موتر سوار
واینم من و دختر عمو پارمیدا و پسر عمو بردیا این داداش خواهر پسر عمو ودختر عموی منن
واینم من و پسر عمو که حواس پرت به من توجه نمیکنه
پسر عمو منو ببین ، نه حواسش نیس ، منه باخ ، look at me نه فایده نداره ............
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی